مقدمه:

من یک آهو هستم و میخواهم خاطره یک روز را که با شکارچی روبرو شدم و چه ماجرایی برایم اتفاق افتاد را برایتان تعریف کنم.

فصل بهار بود، نسیم صبحگاهی شروع به وزیدن کرد و من با شادی تمام در میان سبزه زار می دویدم، گلهای بهاری صبح زود از خواب بیدار شدن وعطرشان تمام سبزه زار را پر کرده بود کم کم خورشید از پشت کوه بالا آمد و نورش همه جا را روشن کرد و من از گرمای آن لذت میبردم و به همراه دوستانم به این طرف و آن طرف میدویدم و بازی میکردیم وخیلی خوشحال بودیم و از این هوای بهاری نهایت استفاده را میبردیم.

آهوان دیگر نیز در حال چرا بودند همگی ما مشغول بودیم که ناگهان کمی آن طرف تر صدایی مثل خش خش نگاه مرا به خود جلب کرد، ترس مرا فرا گرفت و هراسان شدم از اینکه نکند یک شکارچی در آن نزدیکی در کمین ما است.

بله درست حدس زدم یک شکارچی بود، یک آدم چاق با یک کله ی بزرگ و قیافه ای خشن و ترسناک، خیلی ترسیدم و به اطرافم نگاه کردم و میترسیدم فرار کنم، شکارچی همان طور که تفنگ را به طرف من نشانه گرفته بود کم کم داشت به من نزدیک میشد، من فکر کردم لحظات آخر زندگیم است، خیلی ناراحت بودم و ترسیدم که ناگهان شکارچی پایش به چیزی که فکر کنم سنگ بود گیر کرد و به زمین افتاد و دستش به تفنگش خورد تیری شلیک کرد ولی به هیچ کس اصابت نکرد و آنموقع بود که من به خودم آمدم و با همه ی دوستانم پا به فرار گذاشتم و ماجرا به خیر و خوشی تمام شد و من هم بیشتر قدر زنده بودن را دانستم.

نتیجه گیری:

از آن روز به بعد تصمیم گرفتم زیاد بازی گوشی نکنم وهمیشه حواسم به اطرافم باشد و قدر لحظه لحظه زندگیم بیشتر بدانم وهمیشه در کنار خانواده ام باشم.

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش پایه هشتم

این انشا بصورت اختصاصی در درسی فا نوشته شده است، هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد.

 

💬 لطفا نظرات خود را در پایین همین پست برای ما ارسال کنید👇👇👇